پیچکَم

فقط میدونم که باید نوشت تا زندگی کرد

پیچکَم

فقط میدونم که باید نوشت تا زندگی کرد

۲ مطلب با موضوع «محاورات روزمره» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

یک سال و یک ماه پیش یک پست نوشتم و بعد دود شدم 😁

و البته چه روزهای بدی بود اون روزها.

چند روز دیگه تولد ۳۸ سالگی‌م است.

از خودم بگم:

دخترم، ۳۸ ساله، فوق لیسانس مهندسی، برون‌گرا، بیش فعال تحت درمان (یک سال)، جزیی نگر، میخوام بگم تنهام، ولی قدیم خیلی تنهاتر از این حرف‌ها بودم.

مشاور میگه همین که خودت با بچگی خودت پیوند بخوری و دوستش داشته باشی، یعنی یک موفقیت بزرگ.

من دخترک کوچک شیطون بیش فعالی که درمان نشده بود اما تا دل‌تون بخواهد سرزنش شده بود را دوست دارم. الان دوست دارم.

دو سال پیش حالم ازش بهم میخورد و مایه دردسر بود...

قلبم تیر می‌کشه از این جمله، ولی گاهی خودم هم خشن میشم با خودم، مثل سایرین.

سلام. در یک محیط مردانه کار میکنم با تفاوت فرهنگی و تحصیلی خیلی زیاااااد. مهاجرهای ایرانی و غیر ایرانی، تحصیلات در حد اسم خود نوشتن تا فوق لیسانس...

تمام این تفاوت‌ها همه چیز را سخت می‌کند و اجازه رشد را نمی‌دهد.

هر چند رشد شاید بودن در همین محیط و شکوفا شدن باشد.

حکیمانه بود😁

بیماری خودایمنی هاشیماتو دارم. سال پیش همین موقع‌ها فهمیدم. با علائم کم کاری تیرویید که با مراجعه به پزشک غدد تحت درمانم.

در کنارش بیش فعالی، جایی خواندم که همه اینها از عوارض هاشیماتو است. بدن حال کار کردن ندارد. تیرویید حال ندارد. میشه تیرویید. خون در رگ‌ها به سختی حرکت می‌کند، میشود چربی خون.

با یه افزایش وزن خوشگل حدود ۲۰ کیلویی.

۶ ماهه دارم بدنسازی میرم. بدنسازی، فانکشنال، فیتنس.

۶ کیلو کم کردم. دوباره ۳ کیلو برگشت.

حالا براتون بیشتر میگم.

دیگه همین.

دلم میخواهد در کارم مهارت هام بره بالا. دیجیتال مارکتینگ و سئو و وردپرس، تدوین، طراحی گرافیک.

اقیانوسی به عمق یک میلی متر هستم 😁 

همه و هیچ.

البته ذات رشته ارشد من همینه. (اگه گفتید رشته‌م چی بود؟)

داشتم میگفتم دلم میخواهد مطالعه کنم، مطلب یاد بگیرم، نتیجه تجربیاتم را با بقیه به اشتراک بگذارم.

چرا؟

به همون دلیل که مینویسیم.

میل به جاودانگی. برای نسل‌های بعد😁 برای اینکه مسیری که رفتم را دیگری نرود.

دلم میخواهد مطالعات مذهبی هم داشته باشم، دستاوردهام را جایی جدا می‌نویسم.

ورزش هم در حد عضله سازی دوست میدارم.

فعلا همین.

دیگه نمیدونم باید درباره خودم چی بگم.

احتمالا در پست‌های بعدی خواهم گفت

  • ۰
  • ۰

سلام

جونم براتون بگه که امروز تولدم هست.

یک ماه اخیر برام پر فشار بود و یک هفته اخیر بسیار پرفشار.

به طوری که از شدت فشار عصبی دچار تنگی نفس شدم

شاید فکر میکردم به اندازه کافی بلا سرم اومده و خدا یه تنفس داده، که یهو فهمیدم بیماری خود ایمنی دارم 😭😔😒

از حالم براتون بگم:

بقیه میگند به شدت خودت را باختی. سرطان که نداری...

بهشون میگم سرطان داشتم بهتر بود حداقل میدونستم با جراحی و شیمی درمانی حل میشه. البته میدونم ناشکری ه 😒

ولی همین که پیش رونده است، اونم با فشار عصبی، بسیار روی مخ است، حالا با رژیم غذایی کاری ندارم. اصلا مگه میشه در این دوران بی ثبات، عصبی نشد، اونم وقتی از زمین و زمان براتون می‌باره؟

یادم رفت این را بگم که برای افسردگی شدید تحت درمان هستم.

روزگاری وبلاگ داشتم، بلاگر بودم البته نه مدل ژیگول‌های الان، ولی خب نوشتن را کنار گذاشتیم و شد آنچه نباید می‌شد.

بارها خواستم شروع کنم و در حد همان پست اول و دوم متوقف شد.

واقعیت اینه به شدت تنهام، در میان جمع هستم و دلم جای دیگری است، حالا این جای دیگر اسمی ندارد و انگار کسی هم نمی‌تواند واردش شود‌...

مینویسم شاید با همراهی شما، درد نداشتن همراه را کمتر حس کنم

البته شاید توقع زیادی باشد

ولی حداقل اینه که مقیدم کنه که در جهت مثبت بودن و دستاورد روزانه داشتن پیش برم. شاید مسیری که من با کلی مشقت دارم ازش عبور میکنم، نوشتن ازش باعث بشه فرد دیگری آگاه‌تر قدم برداره و دعام کنه.

قشنگ‌ترین دعا عاقبت به خیری است.

راستی درباره بیماری اینو بگم که اگر نخواهم ناشکری کنم، لطف خدا بود.

نه خودش، بلکه متوجه بودنش شدن...

استیو هاروی جزو شخصیت‌های محبوب منه. احتمالا کلیپ‌هاش را دیدید.

مجری سیاه پوست آمریکایی که شوخ طبعی و صراحت بیانش و حمایت‌ش از خانم‌ها زبانزد است.

میگفت با خدا حرف بزنید.

نازیلا هم همین را میگفت. میگفت نماز و دعا جای خود، با خدا خودمونی حرف بزن، ازش کمک بخواه، قربون صدقه‌ش برو. میگفت مشکل ما اینه با خدا حرف نمی‌زنیم...

منم روزهای سگی را پشت سر گذاشتم، دیگه به استیصال رسیدم، گفتم خدایا خودت بهم بفهمون چه غلطی باید بکنم، من که همه‌ش دارم به در بسته میخورم. به قول یه بنده‌خدایی هر جا تو تدبیر کردی خوب بود، هر جا فکر کردیم خودمون میتونیم و خدا کیلویی چند، رسما گند زدیم 😁

خلاصه فکر میکنم اینگه این بیماری ناشناخته و موزمار را اتفاقی کشف کردیم، لطف خدا بود.

ولی به شدت عصبانی‌م. نه از خدا، از دست پزشک‌هایی که ۱۰ ۱۵ سال است دارند بهم دارو میدهند، ولی هیچ کدام آزمایش دقیق‌تری نگرفتند.

خیلی شیک من داشتم این سال‌ها با عوارض این بیماری دست و پنجه نرم می‌کردم، بدون اینکه بدونیم آب از جای دیگه‌ای گل‌آلود است. مسخره است. مگه نه؟ خوردن داروها به جهنم، اینکه کلی تحقیر شدم و سرکوفت شنیدم برام زور داره...

حالا باید برم دنبال درمان، تا چه شود...